جنگ هفت گردان
نوشته شده توسط : مرتضی

جنگ هفت گردان

روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم . رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند . روز هشتم رستم گفت : افراسیاب حتماً از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده‌بانی بگذاریم که اگر آمد ما را باخبر کند . گرازه دیده‌بانی را به عهده گرفت .
از آن‌سو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده‌ایم . باید به ناگاه به آن‌ها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می‌آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این‌سوی آب بیایند روزگار او را تباه می‌کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الآن زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به‌سلامتی برادرش زواره می‌نوشید . گیو به رستم گفت : من می‌روم تا نگذارم افراسیاب به این‌سوی آب آید اما دید سپاهیان ازآب‌گذشته‌اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .
در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می‌جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به‌سوی او تاخت و نیزه‌ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گرزم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دونیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟
از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی‌دانی که جایی که من باشم نه لشکری می‌ماند و نه تاج‌وتختی ؟ ما تورانیان را مرد نمی‌دانیم که همه یکسره زنند و تو ای ترک بد نژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده‌ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده‌ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست‌خورده بازگشت .
افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی‌ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد . زنگه شاوران که چنین دید به کمکش آمد و به پیلستم حمله کرد اما پیلستم برگستوان او را هم چاک‌چاک کرد . گیو غرید و به یاری سه پهلوان آمد و با پیلستم برآویخت و جنگ سختی درگرفت . پیران وقتی دید برادرش تنها شده است به یاری او رفت و به گیو گفت : شما چهار نفر هنری ندارید که با یک نفر می‌جنگید. پس رستم از آن‌سو به کمک آمد و به‌سوی پیلستم تاخت بطوریکه پیلستم مجبور به فرار شد و تعدادی از تورانیان هم کشته شدند وقتی افراسیاب چنین دید پرسید : الکوس جنگی کجاست؟ الکوس آمد و گفت : اگر شهریار دستور دهد من دمار از روزگار آنان درمی‌آورم . افراسیاب تائید کرد و الکوس به‌پیش رفت . در برابرش زواره را دید فکر کرد رستم است با او برآویخت و نیزه زواره را به دونیم کرد و زخمی بر زواره زد که او بی‌هوش شد . الکوس از اسب پایین آمد تا سرش را ببرد اما وقتی رستم برادرش را دید نتوانست تحمل کند و مانند آتش به‌سوی او شتافت و غرید . الکوس زود بر اسب نشست و گفت : رستم تویی ؟ من فکر کردم اوست .
الکوس با رستم برآویخت و نیزه‌ای بر کمربندش زد اما نتوانست کاری از پیش ببرد پس نیزه‌ای بر سرش زد و مغفرش را غرق در خون کرد . وقتی افراسیاب چنین دید به لشکریان گفت :همگی حمله برید پس همه تورانیان حمله بردند و یلان سپاه هم به نبرد با آن‌ها پرداختند و بسیاری از آنان را کشتند . افراسیاب که چنین دید قصد فرار کرد . رستم با رخش به دنبالش روان شد وقتی به نزدیک شاه توران رسید کمندی گرفت و خواست کمرش را به بند آورد اما افراسیاب از کمند او گریخت و از آب گذشت و فرار کرد .
نامه‌ای به کاووس شاه نوشتند و ماجرا را بازگفتند و گرگین نامه را برد . رستم و پهلوانان دو هفته شاد آنجا آسودند و هفته سوم نزد شاه رفتند





:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: جنگ هفت گردان ,
:: بازدید از این مطلب : 1430
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: